داستان تكراري زن و مرد !!!! ...
مرد از راه مي رسه
ناراحت و عبوس
زن:چي شده؟
36
مرد:هيچي ( و در دل از خدا مي خواد كه زنش بي خيال شه و بره پي كارش)
زن حرف مرد رو باور نمي كنه: يه چيزيت هست.بگو!
مرد براي اينكه اثبات كنه راست مي گه .... لبخند مي زنه
زن اما "مي فهمه"مرد دروغ ميگه:راستشو بگو يه چيزيت هست
تلفن زنگ مي زنه
دوست زن پشت خطه
ازش مي خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.
از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا مي كنه كه زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزيزم.جدا متاسفم كه بدقولي مي كنم.شوهرم ناراحته و نمي تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون مي شه
"مي خواست تنها باشه"
مرد از راه مي رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چي شده؟
زن:هيچي ( و در دل از خدا مي خواد كه شوهرش براي فهميدن مساله اصرار كنه و نازشو بكشه)
مرد حرف زن رو باور مي كنه و مي ره پي كارش
زن براي اينكه اثبات كنه دروغ مي گه دو قطره اشك مي ريزه
مرد اما باز هم "نمي فهمه"زن دروغ ميگه.
تلفن زنگ مي زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش مي خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.
از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا مي كنه كه مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه مي افتم!
زن داغون مي شه
"نمي خواست تنها باشه"
و اين داستان ............
:: موضوعات مرتبط:
داستان جالب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0